یكی از روزهای سال اول دبیرستان بود. مناز مدرسه به خانه بر می گشتم كه یكی از بچه های كلاس را دیدم. اسمش مارك بود وانگار همهی كتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم:"كی این همه كتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالیاست!"منبرای آخر هفته ام برنامه ریزی كرده بودم (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهییكی از همكلاسی ها) بنابراین شانه هایم رابالا انداختم و به راهم ادامه دادم.همینطوركه می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم كه به طرف او دویدند و او را به زمینانداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاكها افتاد. عینكش افتاد و مندیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش یه غمخیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش كشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیكه بهدنبال عینكش می گشت، یه قطره درشت اشك در چشمهاش دیدم. همینطور كه عینكشرا به دستش میدادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!" او به من نگاهی كردو گفت: " هی ، متشكرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهاییكه سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من كمكش كردم كهبلند شود و ازش پرسیدم كجا زندگی می كنه؟ معلوم شد كه او هم نزدیك خانهی ما زندگیمی كند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ او گفت كه قبلا به یك مدرسهیخصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنینكسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از كتابهایش را برایشآوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدمآیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی كند؟ و او جواب مثبت داد.ماتمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارك را می شناختم، بیشتر از اوخوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. صبح دوشنبه رسید ومن دوباره مارك را با حجم انبوهی از كتابها دیدم. به او گفتم:" پسر تو واقعابعد از مدت كوتاهی عضلات قوی پیدا می كنی،با این همه كتابی كه با خودت این طرف وآن طرف می بری!" مارك خندید و نصف كتابها را در دستان من گذاشت..درچهار سال بعد، من و مارك بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستانرسیدیم، هر دو به فكر دانشكده افتادیم. مارك تصمیم داشت به جورج تاون برود و من بهدوك.منمی دانستم كه همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست كیلومترها فاصله بینما باشد. او تصمیم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبالخرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارك كسی بود كهقرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نیستم در آنروز روبروی همه صحبت كنم. من مارك را دیدم.. او عالی به نظر می رسید و ازجمله كسانی به شمار می آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا كنند.حتیعینك زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی میكردم!امروزیكی از اون روزها بود. من میدیم كه برای سخنرانی اش كمی عصبی است..بنابرایندست محكمی به پشتش زدم و گفتم: " هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"اوبا یكی از اون نگاه هایش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد:" مرسی". گلویش را صاف كرد و صحبتش را اینطوری شروع كرد:" فارغ التحصیلی زمان سپاس از كسانی است كه به شما كمك كرده اند این سالهایسخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یك مربی ورزش....اما مهمتر از همه، دوستانتان.... من اینجا هستم تابه همه ی شما بگویم دوست كسی بودن، بهترین هدیه ای است كه شما می توانید به كسیبدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف كنم." من به دوستم باناباوری نگاه می كردم، در حالیكه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می كرد.به آرامی گفت كه در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونهكمد مدرسه اش را خالی كرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.ماركنگاه سختی به من كرد و لبخند كوچكی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد:"خوشبختانه، من نجات پیدا كردم. دوستم مرا از انجام این كار غیر قابل بحث،باز داشت." من به همهمه ای كه در بین جمعیت پراكنده شد گوشمی دادم، در حالیكه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظههای زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم كه به من نگاه می كردند ولبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمقاین لبخند را درك نكرده بودم. هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست كم نگیرید. بایك رفتار كوچك، شما می توانید زندگی یك نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یابدتر شدن. خداوند ما را در مسیر زندگی یكدیگر قرار می دهدتا به شكلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم. دنبال خدا، در وجوددیگران بگردیم. حالا شما دو راه برایانتخاب دارید: 1) این نوشته را بهدوستانتان نشان دهید، 2) یا آن را پاك كنیدگویی دلتان آن را لمس نكرده است.. همانطور كه میبینید، من راه اول را انتخاب كردم. " دوستان، فرشته هایی هستند كه شما را برروی پاهایتان بلند میكنند، زمانی كه بالهای شما به سختی به یاد میآورند چگونهپرواز كنند." هیچ آغاز و پایانیوجود ندارد.... دیروز، به تاریخ پیوسته، فردا ، رازی استناگشوده،
اما امروز یك هدیهاست
منبع: www.tebyan.net
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 231 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 3:27 AM
وبهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. درساحل می نشست به آب نگاه می کرد.
پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علفو گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون(همسر خلیفه)
با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد.همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانستبهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو میدهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هرفقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت بهخانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیباییشد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ،عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکیاز کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشتخریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلولفرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی ازاو استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من همبفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پسداد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشترا ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
منبع: www.tebyan.net
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 207 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 3:27 AM
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 224 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 3:27 AM
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت. |
التماس دعا البته اول برا ظهور آقا
منبع: www.tebyan.net
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 220 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 3:27 AM
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگرانگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیرآفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگوررا در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیمحرام می شود؟
بهلولگفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلولگفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلولخاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مردفریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! اینگلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تاتو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!
منبع: www.tebyan.net
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 246 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 3:27 AM
می گویند: مسجدی می ساختند،بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.
گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برایچه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیانخیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجدبهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند ودیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیداکردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
بهلول گفت: مگر شما نگفتید کهمسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد راساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.
منبع: www.tebyan.net
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 247 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 3:27 AM
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 242 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 3:27 AM
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 248 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 3:27 AM
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 216 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 3:27 AM
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 223 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 3:27 AM
این متن در همایش سالیانه کانونهایدانش پزوهان نخبه قرائت شد. گفتم شاید دیگرانی هم باشند که لازم باشد اینمتن به نظرشان خوب نیاید!
آدم دلش میسوزد برای آنهایی که یک عمر است دارند زورمیزنند و هنوز دو دوتایشام میشود چهار تا. آنها که اگرخیلی سنگ روی سنگ بنا کنند،ساخته شان میشود آسمانخراشی که با همه توانش فقط توانسته خراشی باشد بر عظمتآسمان1. خیلی که دقیق زمانشان را مدیریت کنند سر هفتاد سالگی ریق رحمت را سر خواهندکشید. خیلی که خوب پیشرفت کنند بمب اتم میسازند و خیلی که دقیق اتم ها را تجزیهکنند به الکترونهایی میرسند که یک عمر است دارند دور خودشان میچرخند.
اما... اما تو نخبه شیعه ای برادر.
اگر از تو پرسیدند دو دوتا؟ بگو حداقلش چهارتا. اگرپرسیدند 17 بزرگتر است یا هزار؟ بگو 17، همان هفدهی که در خط شیر جنوب کارون یکلشکر عراقی را معطل خودش کرده بود.
اگر در کلاس زیست شناسی ا زتو پرسیدند چهار روز تشنگیچه بلایی سر متابولیسم بدن انسان میآورد؟ بگو مردانگی و غیرت و رشادت را افزایشمیدهد و گردان حنظله را هم به عنوان مثال در برگه امتحانیت بنویس.
اگر گفتند اتم از چه چیزهایی تشکیل شده؟ بگو ازالکترونهایی که دیوانه وار و عاشقانه به دور همه هستیشان میچرخند و بنویس که ما آنالکترونهایی هستیم که دور ولی فقیهمان می چرخیم.
اگر گفتند جامد را تعریف کنید؟ بگو جامدات همان خواصبی بصیرت هستند که در اوج فتنه ها فوقش میتوانند فقط در جای خودشان بلغزند.
اگر پرسیدند پس مایع چیست؟ بگو مایعات همان بادمجاندور قابچینان نان به نرخ روز خوری هستند که به شکل ظرفشان در میآیند.
اگر گفتند دایره چیست یک وقت نگویی مجموع نقاطی که ازیک نقطه به یک اندازه فاصله دارند! بگو دایره مجموع نقاطی است که این دهر لا کردارهرچه قدر مکر کرده است نتوانسته بیش از این آنها را از مرکز خود دور کند؛ و بگو ماآن نقطه هایی هستیم که با وجود همه فساد و تمایلات نفسانی هنوز فاصله مان با مرکزعالم زیاد نشده است.
اگر پرسیدند فرض کنید یک نفر پای پیاده به سمت مشهد برودو دیگری با یک بنز آخرین سیستم، کدام یک زودتر میرسد؟ بگو هیچ کدام. بگو آنکسیزودتر میرسد که سوار بر مرکب سرخ شهادت باشد و راه هزار ساله را یکشبه طی کند.
اگر در امتحان هنر گفتند هنر را در یک جمله تعریفکنید و مثال بزنید؟ بگو شهادت هنر مردان خداست و برای مثال بنویس همت و باکری کهخودشان هم به اندازه همسرانشان جزو خانواده شهدا هستند2 یا بنویس همان شهیدی که هیچزمین و خانه و ماشین و ویلایی به نامش نیست جز اسم کوچه ما.
اگر گفتند از انتگرال چه استفاده ای میشود؟ بگو ازانتگرال نه برای محاسبه مساحت که برای محاسبه عمق زیر منحنی استفاده میشود و توضیحبده بعضی افراد زندگیشان یک خط مستقیم نیست، بالا و پایین دارد. منحنی است. ازانتگرال برای این استفاده میشود که عمق زندگی گنده لات محلات تهران که به فرماندهگردان در دفاع مقدس تبدیل شده است محاسبه شود.
اگر در امتحان جغرافی پرسیدند کوفه کجاست؟ بگو کوفهجا نیست؛ کوفه زمان است. کوفه سیاهچال تاریخ است که دنیا پرستان آلوده به روزمرهگیدر آن خواهند پوسید و بنویس ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند.
و در آخر اگر گفتند روش تهیه انقلاب جهانی اسلام رابنویس؟ بگو یک جو معرفت را در ظرفی ریخته و یک قطره اشک بر مصیبت کربلا را به آناضافه میکنیم، بعد آن را روی حرارت عشق امام حسین که تا قیامت در دلها است حرارتمیدهیم تا خوب گر بگیرد، سپس یک اقیانوس نفرت از دشمنان اهل بیت را به آن اضافهکرده و میگذاریم تا 1400 سال بگذرد تا حسابی جا بیفتد. در آخر آنرا در برابر نفسحق نایب امام زمان قرار میدهیم تا قوام بیاید. حالا خروش لازم برای انقلاب جهانیاسلامی آماده است.
آهای بچه شیعه نخبه حزب اللهی، نمره ات بیست است...
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 222 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 3:27 AM
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 236 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 3:27 AM
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 227 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 3:27 AM
یكی از روزهای سال اول دبیرستان بود. مناز مدرسه به خانه بر می گشتم كه یكی از بچه های كلاس را دیدم. اسمش مارك بود وانگار همهی كتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم:"كی این همه كتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالیاست!"منبرای آخر هفته ام برنامه ریزی كرده بودم (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهییكی از همكلاسی ها) بنابراین شانه هایم رابالا انداختم و به راهم ادامه دادم.همینطوركه می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم كه به طرف او دویدند و او را به زمینانداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاكها افتاد. عینكش افتاد و مندیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش یه غمخیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش كشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیكه بهدنبال عینكش می گشت، یه قطره درشت اشك در چشمهاش دیدم. همینطور كه عینكشرا به دستش میدادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!" او به من نگاهی كردو گفت: " هی ، متشكرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهاییكه سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من كمكش كردم كهبلند شود و ازش پرسیدم كجا زندگی می كنه؟ معلوم شد كه او هم نزدیك خانهی ما زندگیمی كند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ او گفت كه قبلا به یك مدرسهیخصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنینكسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از كتابهایش را برایشآوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدمآیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی كند؟ و او جواب مثبت داد.ماتمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارك را می شناختم، بیشتر از اوخوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. صبح دوشنبه رسید ومن دوباره مارك را با حجم انبوهی از كتابها دیدم. به او گفتم:" پسر تو واقعابعد از مدت كوتاهی عضلات قوی پیدا می كنی،با این همه كتابی كه با خودت این طرف وآن طرف می بری!" مارك خندید و نصف كتابها را در دستان من گذاشت..درچهار سال بعد، من و مارك بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستانرسیدیم، هر دو به فكر دانشكده افتادیم. مارك تصمیم داشت به جورج تاون برود و من بهدوك.منمی دانستم كه همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست كیلومترها فاصله بینما باشد. او تصمیم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبالخرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارك كسی بود كهقرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نیستم در آنروز روبروی همه صحبت كنم. من مارك را دیدم.. او عالی به نظر می رسید و ازجمله كسانی به شمار می آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا كنند.حتیعینك زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی میكردم!امروزیكی از اون روزها بود. من میدیم كه برای سخنرانی اش كمی عصبی است..بنابرایندست محكمی به پشتش زدم و گفتم: " هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"اوبا یكی از اون نگاه هایش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد:" مرسی". گلویش را صاف كرد و صحبتش را اینطوری شروع كرد:" فارغ التحصیلی زمان سپاس از كسانی است كه به شما كمك كرده اند این سالهایسخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یك مربی ورزش....اما مهمتر از همه، دوستانتان.... من اینجا هستم تابه همه ی شما بگویم دوست كسی بودن، بهترین هدیه ای است كه شما می توانید به كسیبدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف كنم." من به دوستم باناباوری نگاه می كردم، در حالیكه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می كرد.به آرامی گفت كه در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونهكمد مدرسه اش را خالی كرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.ماركنگاه سختی به من كرد و لبخند كوچكی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد:"خوشبختانه، من نجات پیدا كردم. دوستم مرا از انجام این كار غیر قابل بحث،باز داشت." من به همهمه ای كه در بین جمعیت پراكنده شد گوشمی دادم، در حالیكه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظههای زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم كه به من نگاه می كردند ولبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمقاین لبخند را درك نكرده بودم. هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست كم نگیرید. بایك رفتار كوچك، شما می توانید زندگی یك نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یابدتر شدن. خداوند ما را در مسیر زندگی یكدیگر قرار می دهدتا به شكلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم. دنبال خدا، در وجوددیگران بگردیم. حالا شما دو راه برایانتخاب دارید: 1) این نوشته را بهدوستانتان نشان دهید، 2) یا آن را پاك كنیدگویی دلتان آن را لمس نكرده است.. همانطور كه میبینید، من راه اول را انتخاب كردم. " دوستان، فرشته هایی هستند كه شما را برروی پاهایتان بلند میكنند، زمانی كه بالهای شما به سختی به یاد میآورند چگونهپرواز كنند." هیچ آغاز و پایانیوجود ندارد.... دیروز، به تاریخ پیوسته، فردا ، رازی استناگشوده،
اما امروز یك هدیهاست
منبع: www.tebyan.net
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 211 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 2:40 AM
وبهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. درساحل می نشست به آب نگاه می کرد.
پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علفو گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون(همسر خلیفه)
با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد.همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانستبهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو میدهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هرفقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت بهخانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیباییشد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ،عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکیاز کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشتخریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلولفرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی ازاو استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من همبفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پسداد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشترا ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
منبع: www.tebyan.net
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 226 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 2:40 AM
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 219 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 2:40 AM
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت. |
التماس دعا البته اول برا ظهور آقا
منبع: www.tebyan.net
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 238 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 2:40 AM
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگرانگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیرآفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگوررا در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیمحرام می شود؟
بهلولگفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلولگفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلولخاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مردفریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! اینگلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تاتو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!
منبع: www.tebyan.net
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 238 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 2:40 AM
می گویند: مسجدی می ساختند،بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.
گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برایچه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیانخیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجدبهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند ودیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیداکردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
بهلول گفت: مگر شما نگفتید کهمسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد راساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.
منبع: www.tebyan.net
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 229 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 2:40 AM
برچسب : نویسنده : احمد ghaem-313 بازدید : 224 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1391 ساعت: 2:40 AM